روایت های یک زندگی



فکر کنم اینجا هم نوشتم، همیشه توی رویاهام این بوده که بچه مونو با کالسکه ببرم بیرون دور دور کنیم، یا حتی خرید از محله مون :)

دخترکم که بیست و دو روزه بود، این رویام به واقعیت پیوست :)

درست پنجشنبه هفته پیش، برای اولین بار گذاشتمش توی کالسکه و با هم رفتیم مرکز بهداشت برای تشکیل پرونده. یه فاصله حدودا بیست دقیقه ای پیاده روی بود. و من عشق کردم از قدم زدن باهاش :) 

دوشب پیش هم خانوادگی رفتیم کالسکه گردی یه هوایی خوردیم و البته بستنی :)) بعد مدت ها فرصت کردیم همدیگه رو ببینیم (!) و چندکلمه با همسرمان حرف بزنیم !! بس که این دخترک تمام وقت مون رو گرفته :) یعنی یه روزایی نمیرسم حتی شیشه عینکمو تمیز کنم و البته درد مشترک تمام مادرهاست که یادشون نمیاد آخرین بار کی با آرامش بدون عجله و استرس رفتن دستشویی :)) 

ایشالا خدا به هرکی دلش میخواد نی نی بده و این لذت بی نهایت مادری رو بچشه :)


فردا یک ماهه میشی عزیز دلم

و من مدام بزرگ شدنت رو تصور میکنم در حالی که دلم میخواد از کوچولو بودنت نهایت لذت رو ببرم

دختر آرومی هستی خیلی شبیه باباتی و همه با اولین نگاه این شباهت رو متوجه میشن!! 

با صورتت زیاد ادا درمیاری موقع خواب ژست های قشنگ میگیری منم تا میتونم عکس میگیرم و این لحظات رو ثبت میکنم

من این یک ماه عشق کردم کنار تو و باید اعتراف کنم بچه آدم عزیزترین کس روی زمینه. هرچند انگار نوه از فرزند عزیزتره و ما جرئت نداریم به دخترمون بگیم بالاچشمت ابروه وگرنه توبیخ میشیم :))

فسقلی دوست داشتنی از وقتی اومدی زندگی مون خیلی تغییر کرده روزای سخت و آسونی رو گذروندیم دوستت داریم دخترک


خوش اومدی به دنیا نفس من

فرشته کوچولوی بهشتی

یه ماه زودتر زمینی شدی

و حالا دو روزِ کنارت عشق میکنیم

هنوز باورم نمیشه میتونم بغلت کنم نگاهت کنم

زندگی منی

زهراسادات قشنگم

لحظه لحظه خداروشکر میکنم که تا اینجا هوامونو حسابی داشته

دوستت دارم قد تموم دنیا

.

به تاریخ تولدت چهارشنبه.هفده.بهمن.نودوهفت.


مامان مریض است.

داداش هم.

بابا وقتی خم میشود که بشقاب ها را بچیند روی سفره، حس میکنم که زانویش درد میگیرد.

بعضی وقت ها خودش یک تنه ظرف های پنج نفرمان را میشوید.

دکتر دیشب گفت باید تا بیست و چهار بهمن استراحت کنی.

این یعنی تا بیست و چهار بهمن حق بیرون رفتن از خانه را ندارم. مگر برای آزمایش و سونو.

این یک هفته ی باقیمانده از یک ماه استراحتم واقعا خسته کننده بود. یک شب گریه ام گرفت.

دیشب بعد از یک ماه از خانه بیرون رفتیم. برای دخترک کمد انتخاب کردیم. بعد رفتیم دکتر. بعد شام را بیرون خوردیم.

فردا تولدم است. یعنی امروز. همین چهاردهم. 

همسر یک هفته است دردهای عجیب و غریب سراغش آمده. چندتا دکتر عوض کردیم فایده نداشت. وقت هایی که از شدت خارش به خودش میپیچید دلم کباب میشد اما به رویم نمی آوردم. امشب دستهایش را روغن زدم و کنار بخاری خوابید. نمیتوانست رانندگی کند. نباید زیاد حرکت کنم اما خاصیت زن و شوهری انگار این است که هیچ کس به اندازه همسر نمیتواند کمک حال آدم باشد. دلم نمیخواهد خودش هم دلش نمیخواهد اما فکر میکنیم بهتر است چندروزی برود خانه مادرش انگار آنجا امکان رسیدگی بیشتر است. هرچند من بیشتر نگرانش خواهم شد و البته دلتنگ.

خسته ام اما نمیتوانم بخوابم. دیشب تا نوبتم بشود که داخل مطب شوم، خیلی مستقیم به همسر گفتم برود کادوی تولدم را بخرد. میدانم خریده. 

ساعت سه شد. اینجا شده پناهی برای حرف های نگفته ام و من این را دوست ندارم. اما چاره ای نیست. 

خدا را شاکرم. به درگاهش غر نزده ام. فقط میخواهم کمک مان کند این اتفاقات را به خوبی پشت سر بگذرانیم. دنیاست دیگر. جای سختی کشیدن. خدا کند خوب رشد کنیم


دارم کتاب "سربلند" رو میخونم

روایت هایی از زندگی شهید حججی

چقدر شیرینهچقدر آدم غبطه میخوره که توی همین دوره و زمونه، همسن و سال های خودش اینقدر قشنگ زندگی کردن که شهید شدن

دکتر یک ماه استراحت بهم داده یک هفته اش مونده از خونه بیرون نزدم دعاکنید این روزهای باقی مونده هم بخیر بگذره و دخترک مون که کمی برای اومدن عجله داره، سروقت دنیا بیاد :) به همسر میگم فقط عشق مادریه که میتونه این استراحت و محدویت هاش رو قابل تحمل کنه وگرنه غیرممکن بود من یک ماااه بشینم تو خونه! بشینم هم که نه، دراز بکشم !!

در همین راستا، اون شب که رفتم دکتر و گفت همین فردا باید عمل بشی، خیلی ریلکس و بدون استرس بودم! طوری که همسر بیشتر از من نگران بود. البته میدونستم چیزی نیست و فقط چنددقیقه ای که منتظر بودم اتاق آماده بشه، کمی تپش قلب گرفتم. بیهوشی هم تجربه جدیدی بود. مثل یه خواب برای من که حتی یه سِرُم هم تا قبل از اون نزده بودم!!

بعد از سه سال، فهمیدم که نگاهم به زندگی مشترک کاملا اشتباه بوده و دارم با دیدگاه جدیدی به خودم و همسرم نگاه میکنم. خیلی راضی ام و خیلی از مشکلات مون حل شده! هم خودم و هم همسر حس بهتری داریم. خداروشکر میکنم که الان بهش رسیدم نه مثلا ده سال دیگه! تغییر همیشه خوبه

.

خیلی وقت بود ننوشته بودم. تمام!


زندگی داره اون روی خودشو بهمون نشون میده

اتفاقات این روزها دور از ذهن ترین وقایع زندگیمن

هیچ وقت فکرشو نمیکردم به اینجا برسم

اما

رسیدم

رسیدیم

و این اولینش نیست

و آخرینش هم نخواهد بود

زندگی پر از این بالا و پایین هاست

اگه تا حالا فکر میکردم همه چی آسونه

این روزها با تمام وجود فهمیدم برای زندگی باید جنگید

نباید تسلیم شد

این روزهای سخت میگذره

هنر ما توی پیدا کردن شیرینی هاست توی دل سختی

توی پذیرفتن این تلاطم

باور کردنش

من میتونم.

ما میتونیم

نمیخوام بذارم سختیا ناامیدم کنن

من شکست شون میدم

از خدا بخواید کمک مون کنه

:)


هرجور حساب میکنم، میبینم آذر 95 آخرین زیارت مشهدمون بود

ولی

انگار چنددد سال گذشته

بس که دلتنگیم

بس که تصاویر حرم رو میبینیم و دلمون پر میکشه

هنوز یه ماهی مونده تا بشه دوسال

اما دلم میخواد امیدوار باشم

اونقدری که هنوز دوسال نگذشته قسمت بشه بیاییم حرم

شاید آقا طلبید

هرچند با حساب و کتابهای ما جور درنیاد

حرم لازمیم

مشهدی ها حرم رفتین التماس دعا :)


تا حالا شده دلتون هدیه بخواد؟

دوست داشته باشید یه جعبه ی کادو شده رو با ذوق باز کنید ببینید توش چیه

نه یه چیز گرون قیمت

صرف این که کسی شما رو فراموش نکرده اونقدر براش عزیز بودید که وقت و سلیقه گذاشته براتون کادو تهیه کرده

الان واضح بگم منظورم آقای همسره یا خودتون فهمیدید؟ 

این مدت اتفاقاتی افتاد که نیاز داشتم این علاقه یه بار دیگه بهم ثابت بشه

حتی با کلام

یه اطمینان دوباره برای ادامه ی زندگی

کاش یه نفر بزرگی میکرد و بدون این که من بفهمم به همسر این نکته رو میگفت

خیلی سعی میکنم بهش فکر نکنم و حتی خودم این کمبود رو جبران کنم

اما نمیشه

یاد دوران عقدمون بخیر!


از چهارشنبه دارم مقدمات مهمونی امروز رو آماده میکنم!

یعنی هلاکِ هلاکم.

تازه خوبه هرکس قراره با ناهار خودش بیاد :|

وجدانا مهمونی دادن با بچه کوچیک چقدر سخته و نیاز به کمک داره!

بیست و پنج نفر بودیم که چندنفر امروز انصراف دادن :|

الانم همسر و دخترک با کالسکه رفتن همین اطراف پوشک و دوغ بخرن :))

تمام وسایلو چیدم روی میز آماده.

خیلیم گرسنه هستم :))

هفته ی پیش با خانواده همسر پارک بودیم، امروزم که اینجان.

خانواده خودم شاکی شدن که چرا کم میایید :|

حالا ما در طول هفته خیلی میریم پیش شون 

اینم از معایب خانواده کم جمعیت

یه روز که نبینن مون دلخور میشن :(

اونم نه ما رو ها ! فقط نوه شونو میخوان :|

خلاصه که اینم جزو امتحانات الهی ماست :)

من از الان استرس عید رو دارم که عروسی داریم تهران و نمیتونیم با خانواده همسر باشیم.

خدایا لطغا جنگ جهانی راه نیفته!


امروز رفتم یه نمایشگاه زنونه

بسی چسبید

یکی از رفقای دانشگاه رو دیدم با هم گپ زدیم

خواهرشوهر جان رو هم خدا رسوند که دخترک رو بگیره تا من بتونم غرفه ها رو ببینم

کلی دوست و فامیل دیدم

خرید هم کردم

کارتم خالیِ خالی شد :))

در حالی که هنوز به نیمه ی ماه هم نرسیدیم :|

کش خریدم برای بستن موهای فسقلیم از همین باریک رنگی رنگیااا ذووق دارم موهاشو ببیندم ^-^ یه دستبند هم خریدم براش که خودم غششش میکنم از دیدنش خداییش اونایی که دختر ندارن چه دایلی برای زنده موندن دارن تو زندگی :)) شوخی میکنم اما ایشالا خدا به ه لااقل یه دختر بده که کبف کنن

شنبه تولدمه و همسر مدام تاکید میکنه که هیچ خبری از کادو تولد بازی نیست :| منم دارم سعی میکنم با این قضیه کنار بیام و افسردگی نگیرم :| خداییش یه بار در کل سال برا ما کادو میگیرن ایشون که اونم دیگه منتفیه ! پارسال درحالی که توی مطب دکتر ن معطل بودم خودم به همسر آدرس دادم و گفتم فلان کادو برام بخر و رفت خرید و اومد :| یعنی بی مزه تر از این هم مگه داریم؟ مگه میشه؟ 

پست رو همینجا تموم میکنم چون بیست ساعته پلک روی هم نداشتم و خوابم میاد. خدانگهدار :))


یکی از اقوام مون دیشب به رحمت خدا رفت

مدتی درگیر سرطان بود آخرین بار توی روضه امام حسین دیدمش آب شده بود بنده خدا روی ویلچر اصلا نمیتونستم باور کنم سرطان چه بلایی سرش آورده! اون خانم فعال و خوش صحبت و کدبانو با اشاره سر حرف میزد و دستاشو نمی تونست حرکت بده خیلی ناراحت شدم دیشب تا شنیدم گفتم راحت شد هرچند برای اطرافیان سخته بچه هاش که کوچیک بودن همسرش فوت میکنه و این خانم چهارتا بچه رو بزرگ میکنه انشاالله خدا اجرش بده و اون دنیا محل راحتی باشه براش انشاالله خدا صبر بده به خانوادش دخترش یک سال از من کوچیکتره و تازگیا عروس شده قطعا الان خیلی بی قراره  ایشالا دلش آروم بگیره


مامانی که دو هفته ست با گلودرد و سرفه های شدید درگیره

دخترکی که دو روزه بی حال و سرماخوردست

و پدری که تا حالا جون سالم به در برده :))

این است حال و روز خانواده ی ما

دلم میخواد همه ی روز بخوابم حس میکنم خیلی ضعیف شدم سخت ترین کار حوصله کردن با دخترکوچولو

اما

فردا میایم راهپیمایی ^-^ با کالسکه.


.روزمادر.

سال پیش من یه مامانِ تازه نفس بودم که اولین روزهای مادریم طی میشد دلخور از این که چرا همسر بعد زایمانم هدیه نداد بهم و دسته گل نیورد موقع دیدن من و دخترک یهویی شدن زایمان و فرصت نداشتن برای تهیه هدیه و توصیه دکتر به نیوردن گل (به خاطر عطرش برای نوزاد) رو بهونه میدونستم و نشونه ی توجه نکردن به من.

مقداریش بخاطر تغییرات روحی و روحیه حساس بعد زایمان بود و من واقعا دلخور بودم و گریه میکردم!

تا این که همسر یه انگشتر بسیار زیبا برام خرید و از دلم درآورد :)

هنوزم شیطون یه وقتایی قلقلکم میده و نیمه ی خالی گذشته رو بهم نشون میده!

اما امسال

زهراساداتم یکسال داره و من عاشقشم و دیشب قدردانی های همسر واقعا من رو به وجد آورد! منتظر هیچ هدیه ای نیستم همین که خدا من رو لایق مادری دونسته برام کافیه و همین که یه دختر سالم دارم خیلی خیلی شُکر داره


1هیچوقت به اندازه ی الان امنیت خاطر از زندگی مشترک مون نداشتم. این آرامش و اطمینان وصف نشدنی ناشی از گذراندن اون دوران مزخرف و بد و پراسترس بود که خیلی ضربه بهم وارد کرد اما صبرم نتیجه داد و این روزها رو هم دیدم الحمدلله

2برای خاله جونم دعا کنید که بیمارستانه و برای دخترخاله عزیزم که همه ی کارها رو دوششه و دست تنهاست و خسته ی خسته

 


وقتی از صبح کلافه ای و منتظر آقای تعمیر کار،

و نمیدونی کی میاد!

وقتی صبح تو خواب و بیداری به آقای همسر گفتی ممکنه بری خونه ی بابات.

چون دلت براشون تنگ شده.

اما میترسی با هروسیله ای جز ماشین خودتون جایی بری!

وقتی دوست داری خونه مرتب باشه موقع اومدن آقای تعمیرکار.

و مدام مشغول کارهای خونه ای.

وقتی با وجود این همه تناقض نمیدونی ناهار چی درست کنی؟

وقتی کل اپلیکیشن آشپزی رو زیر و رو میکنی و بی نتیجه ست

وقتی صدای غرغر خواب دخترک بلند میشه و می خوابونیش

چشم هاشو که بست صدای در میاد

میذاریش زمین و مادرشوهر میپرسه ناهار چی گذاشتی؟

صادقانه جواب میدی هنوز هیچی.

و میگه من غذا گذاشتم. با هم بخوریم.

و اونوقته که میخوای بال دربیاری چون

هم ناهار جور شده

هم خونه بهم نمی ریزه با بساط ناهار

و ذهنت کلی آروم میشه.

خدایا شکرت بابت فرشته نجات امروز :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حفاظ شاخ گوزنی مجله تفریحی سرگرمی تیک و پیک Emily دانشگاه علمی - کاربردی استان مرکزی من و همسرم مدرس زبان های انگلیسی و فرانسوی هستیم طراح یار اسپورت کیک بوکسینگ Sport kick fighiting افسانه کرمی (مشاور ، جامعه شناس ، محقق و پژوهشگر) ایران/ تهران با ما از سفر خود لذت ببرید منزل لیلی